بعد چن روز آن شدم
خواستم درست باهام حرف بزنه
اما دلمو شد
میدونم ازش بدم میاد دیگه.
دقیقا مثلِ ش
هیچی مهم نیست هیچی.
فدای سرم.
باید به مامان بگمبره اون سیمرو بگیره من یه تل دیگه داشته باشم
دارم گریه میکنم.
هی.
خدایا هیشکیو ندارم، یه توروخداسررراهم قرار بده:'(
نماز مغربو نخوندم
ب معنای واقعی کلمه اعصابم ری دس و حوصلم سر رفته!
سرم درد میکنه
میدونم خیلی بدبختم و خیلی عوضی و بی معرفتن!
اما کم کم باید برم تو لاک تنهایی خودم و بدبختانه به بدبختی هام نگاه کنم.
همینکه خانواده هست کافیع! هوم؟
درس بخونم فیلم ببینم کتاب بخونم بخوابم! بعد کنکورم تفریح!
آفرین چقدم فکرای قشنگی
چقد احمق و خرم .
اینکه چقد از آدمای اطرافم متنفرم حد نداره !
درباره این سایت